LOVE
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:عشق, توسط ashkan khosravi |

 به نام آنکه اشک را آفريد تا سرزمين عشق آتش نگيرد .

برا ي اولين با ر دستانم لرزيد...

برا ي اولين با ر دستانم لرزيد، قلم از دستانم افتاد، کاغذ سفيد ماند.

اشک باريد، اشک مي نويسد، اشک نوشت به نام باران، اشک بر روي کاغذ

به رقص افتاد، فقط نام تو را مي نوشت، صفحه پر شد از نامت.

با شنيدن حرفهايت، قلم از دستانم افتاد، قلم شکست، خم به ابرو آمد، بغض نتواست

خود را در گلو نگاه دارد.

بغض باز شد، صفحه پر از غم شد، چشمان آسماني گريست،

گونه هاي خشک خيس شدند.

با شنيدن حرفهايت قلبم شکست اما آه نکشيد، نمي دانست چه کند، انگار آخرين روزش يود.

خواب آن شب بر چشمانم حرام شد، آرام بودن سخت شد. خنده بر لبانم منع شد.

مي خواهم تمام حسم، تمام دلتنگي هايم را در اين چند خط جا کنم، اما ناتوانم،

مي خواهم بگويم به تنگ آمده ام.

هنوز هم باورم نمي شود، که رسيدن به تو رويا شده است.

من از صفحه ي زندگي تو پاک مي شوم.

يک سال و چند ماهي است به اميد تو مي خوابم، به اميد تو مي خندم،

چه دلتنگ و غريب است حس نا اميدي.

اي کاش به تو مي توانستم بگويم، که بيايي اما با خود انديشيدم براي بيان دليلي ،

خود را دليل آمدن نيافتم چون کوچکم پس اين ،اين اي کاش را نيز خاک کردم.

همه ي غزل ها، خار شدند، همه ي ناله ها پاک شدند، همه اميد ها خواب شدند،

هنوز هم باورم نمي شود .

من نمي توانم....

اي کاش مثل هميشه سرنوشت اين طور قصه ي مرا نمي نوشت.

ا ي کاش خواب باشد قصه ي جدايي، خواب باشد حرفهايت، اي کاش شوخي باشد.

اما اي کاش ها همه تمام شدند.

به دنيا گفتم تو نمي داني قصه ي عشق را . اما دنيا به من فهماند قصه

عشق قصه تنهايي است. قصه ي يکي ماندن و يکي به سراغ آيند ه رفتن.

دنياي سخت و به من فهماند، که من ناتوانم، که من حق انتخاب ندارم.

او به من گفت تو بايد تنها بماني ، زخم در قلب به جان بخري . او به من گفت که کوچکم.

او به من ياد داد دوست داشتن يعني گذشت از زندگي او فهماند

که کسي براي کسي ديگر نمي گذرد.

عيبي نيست...

عيبي نيست نگارم، محبوبم، من در خيال با تو بودن زنده مي مانم

،تا نفس هست زخم جداييت تازه است.

عيبي نيست به آينده بنگر که دنيا در تسخير توست.

تو مي تواني انتخاب کني پس انتخاب کن آينده را.

من نيز در سايه خيال با تو بودن مي مانم. و با خاطرات کوچمان لبخند مي زنم

از خاطرات پاندا تا خرگوشک.

زند ه ام به يادت، من را از خيال پاکت، پاک کن. من برا ي تو نيستم تو بالا من...

از محبت، از عشق، از دنياي بي رحم، از خودم، از دوست خسته ام ،

نا ي گفتن و نوشتن ندارم، مي خواهم نباشم تا که سختي روزگار آسان شود.

نباشم تا در اين هياهوي دنيا، در اين تنهايي هاي تمام نشدني،

در اين ناتواني ها خورد نشوم، بيشتر از اين غرور خاک نکنم، خاکستر نشوم در دام باد نيافتم.

آرزويم براي تو اين است که به اوج توانايي هايت برسي.

تا مي تواني به آينده بيانديش، وقت را هدر نده، با من نيز همانند کسي

که به پايت افتاده از روي انسانيت محبت نکن و نمان .

چون غرورم بيشتر مي شکند، بيشتر احساس پوچي مي کنم.

اگر دوستم داري موقع رفتن به من نگو، دلم مي گيرد به تب وتاب مي افتد.

از خدا بيشتر عمر نمي خواهم چون تو اميد اين قلب بود تو خون در رگ ها...

و تو اي روزگار:

چقدر کوچک بودي که دوست داشتن من در آن جايي نداشت.

زندگي:

چقدر بي معنا و پوچي که حق انتخاب به من ندادي

عمر:

چقدر کوتاهي براي خواستني هايم، برا ي منتظر ماندن..


دلم گرفته از خودم. خودم شدم غريب قصه ي خودم.

و چقدر زود فراموشت مي شوم. اما بدان تا ابد شب را به ياد تو فردا مي کنم.

اشک چشمانم را بدرقه راهت مي کنم.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.